×

منوی بالا

منوی اصلی

دسترسی سریع

اخبار سایت

اخبار ویژه

افزونه جلالی را نصب کنید.  .::.   برابر با : Wednesday, 15 January , 2025  .::.  اخبار منتشر شده : 0 خبر

(یاز گل)

البرز گلستان /از راه مدرسه يكراست به خانه ياز گل رفتم. مادر ياز گل با تعدادي اززنان همسايه در حياط منزل بساط پخت و پز راه انداخته بودند و ” ال اوناش ” درست مي كردند . آشي كه عطرش در فضاي خانه پيچيده بود. مادر به خاطر بيماري دخترش يازگل ، زنان روستا را دعوت كرده بود تا یکی قرآنی بخواند وبرای سلامتی دخترش دعایی بکند وبقیه هم باگفتن آمین آرزوی سلامتی برای دخترش بکنند . اتاق ها و سكّوي خانه با فرش ها وپشتي هاي تركمني مثل باغ پرازنقش ونگار شده بود . باهمه سلام و عليكي كردم و خواستم كمك كنم كه مادر ياز گل اجازه نداد و گفت : ” خانم معلم ياز گل تنها تواتاق نشسته شما تشريف ببريد توي اتاق .” قبول كردم وبه اتاق رفتم.

يازگل دانش آموز كلاس اول من بود. سه ماه بود كه از سال تحصيلي مي گذشت واوبه اندازه سه سال لاغر شده بود. يادم هست روز اول مدرسه دختري قد كوتاه با صورتي سفيد و چشمان بادامي و دماغ كوچك و موهاي بافته شده ،آنقدر نمكين صحبت مي كرد كه توجه هر تازه واردي را به خودش جلب مي كرد. كم كم طراوت اين گل بهاري به زردي گراييد . روز به روز لاغر و لاغر تر مي شد . اولش فكر مي كردند سردردي يا سرما خوردگي يا شكم درد ساده هست ،امّا اين وضع يك ماهي طول كشيد. ياز گل ديگر نمي توانست مرتّب به مدرسه بيايد .من گاه گاهی بعداز مدرسه به سراغش می رفتم و احوالی ازاو می پرسیدم . یکی دوباربه مادر یازگل گفتم عموی من دکتر متخصص هست بیایازگل راببریم پیش اون . امـّا قبول نکرد . می گفت: بااین اوضاع باید پول داشته باشی تا بتوانی دوا درمان کنی.امیدم به خداست براش دعا می کنم دکتر محل هم براش دارو نوشته . من به دلم برات شده ان شاءالله خوب می شه .

تا این که یکی از این روزها بعد از مدرسه به منزلشان رفتم . ياز گل روي پلّه نشسته بود و علف را به سوي بز كوچكش كه اطراف حياط مي پلكيد، گرفته بود و بزش را صدا مي زد . بز به طرفش مي آمد و علف تازه را بو مي كرد . يازگل سرش را در بغل مي گرفت و روي صورت و لب ودهانش دست مي كشيد. بز خودش را بزور از دست او نجات مي داد و باز در اطراف حياط علف ها و برگ درختان را بو ومزمزه مي كرد .

مادرش ، گل جمال، روي سكّو نشسته بود وباچشمان نگران به دخترش كه صورتش رنگ سفال شده بود نگاه مي كرد . دخترش مثل برفي كه آفتاب ديده باشد ، ذرّه ذرّه جلوي چشمان مادر آب مي شد و كاري از دست او ساخته نبود . تاچشمش به من افتاد، بلند شد. امّا قبل از اينكه حرفي بين ما رد و بدل شود ، بغضي كه بيخ گلويش را گرفته بود ، اجازه حرف زدن نداد. بغض تركيد و بنا كرد به هق هق گريه كردن .

نمي دانستم دلم براي يازگل بيشتر مي سوزد يا گل جمال . دستانش را توي دستم گرفتم وبعد بغلش كردم سعي كردم آرامش كنم ، گفتم : ” با گريه كردن كه كاري درست نمي شه . گل جمال یازگل داره جلوی چشمانت پرپر می شه . اگر مايل باشي امروز عصر ياز گل را ببريم مطب . اگر عكسي يا آزمايشي هم نوشت شب منزل ما مي مانيم و صبح عكس وآزمايش را انجام مي دهيم . تا علت بيماري معلوم بشه.نگران پولش هم نباش من بهت قرض می دم هروقت داشتی به من پس بده . از مدرسه هم يكي دو روزي مرخصي گرفتم .” گل جمال اول تعارف كرد ولي وقتی سرفه های مکرر یاز گل رادید که نای نفس کشیدن به او نمی داد و مجبور می شد اورا در بغل نگه دارد تاسرفه هایش بند بیاید ویا دردی که شب تا صبح مادر و بچـّه رابیدار نگه می داشت باعث شد قبول کند . مرا بغل كرد و بوسيد و گفت : ” خانم معلم تو را به خدا كاري كن. تنها دخترم جلوي چشمانم دارد آب مي شود و از دست مي رود .” باگريه ي گل جمال ، دماغم تير كشيد و براي همدلي با او چند قطره اشك از گوشه ي چشمانم سرازير شد.

عصري به مطب رفتيم . عمو هنوز نيامده بود . بعضي از صندلي ها هنوز خالي بود . منشي عمو دختر تازه واردي بود و مرا نمي شناخت . از من پرسيد كه قبلاً وقت گرفته ايم يا نه . اگر وقت قبلي نداريم ، امروز همه ي وقت دكتر پر است. غم توي صورت گل جمال دويد . تا خواستم به منشي جواب بدهم ، عمو وارد مطب شد . سلام عليكي كرديم و مرا به منشي تازه اش معرفي كرد . بعد به اتاق كارش رفت. منشي گاه گاهي لبخندي مي زد و سعي مي كرد سر صحبت را با من باز كند . چند دقيقه گذشت .

منشي به دفتر كار عمو رفت و برگشت . رو به من كرد و گفت : ” خانم بفر ماييد.” وهمان جا آنقدر ايستاد تا ما وارد اتاق عمو شديم. بقيّه مريض ها هم اعتراضي نكردند . شايد به اين وضع عادت كرده بودند.

عمو متخصص بيماري هاي عفوني بود .ياز گل را خوب معاينه كرد. عادت عمو اين بود كه خوب مريض را معاينه كند و بابام مي گفت كه عموت از بچّگي كنجكاو و دقيق بود و هر موجود زنده گيرش مي آمد دوست داشت دل و روده اش را بيرون بريزد. براي همين دكتر شد. عمو بعد از معاينه عكس و آزمايش نوشت .فردا صبح زود رفتیم عکس و آزمایش گرفتیم و جواب تا عصری آماده شد .

  عمو با تعجب به آزمايش نگاه كرد. در عمق نگاهش فهميدم كه اتفاق بدي افتاده .  بعد آزمايش ديگري نوشت تا از آزمايشگاه ديگري آزمايش بگيريم . امّا مثل اينكه باز هم جواب آزمايش همان بود، اين را مي شد ازچهره ي عمو فهميد . مرا به كناري كشيد و   گفت :” گل آرا، اين بيمار احتمالاً مشكل خوني داره ، بايد به مراكز درماني پيشرفته مراجعه كنه . ” آرام وباتعجب گفتم : ” مشكل خوني.” و عمويم سري تكان داد و گفت : ” آزمايش ها اينو ميگن . امّابراي اطمينان بايد از مغز استخوانش نمونه برداري بشه. فقط به مادرش بگو بايد براي درمان به تهران برن .”  بردن یاز گل به تهران وخرج دوا و درمان برای زنی تنها که حتـّی در قوت روزانه اش مانده کار سختی بود .

امروز مادر يازگل اين بساط را راه انداخته بود تاشايد تسكيني ياتسلّايي باشد . چون مي دانست دراين شرايط كاري ازدست اوساخته نيست . وارد اتاق شدم دختركي لاغر كه پوست بر استخوانش زار مي زد گوشه ي اتاق دراز كشيده بود . ديگر از موهاي بافته شده خبري نبود. موهاي درهم او روي بالش پهن شده بود. تكاني خورد تا پا شود. امّا آن بدن لاغر واستخواني برايش مثل وزنه ي سنگيني مي نمود كه قدرت بلند كردن آن رانداشت . آهسته كنارش نشستم صورتش را بوسيدم و اجازه دادم راحت دراز بكشد . دردي كه توي دلش بخار شده بود، دور چشمانش حلقه شدو ازگوشه ي چشمانش سرازير شد .

بادستهايم اشك ها را پاك كردم لبخندي زدم و گفتم :” دختر خوب تو نبايد گريه كني . توخوب مي شي . مطمئن باش كه خوب مي شي .”

نگاهي خوش باورانه به من كرد. مثل نگاه همه ي بچّه هاي معصوم كلاس اولي كه حرف معلّم را وحي مُنزل مي دانند و گفت : ” خانم معلم مطمئني من خوب مي شم .” سري تكان دادم و گفتم : ” آره دخترم ، مطمئنم . ” ياز گل آرام گرفت . اصلاً ميل به غذا نداشت. سوپي كه كنارش گذاشته بودند باقاشق آرام آرام به او دادم . از من خواست آن شب پيشش بمانم ومن هم قبول كردم .

غروب شده بود . آفتاب فرو رفته بود، ولي افق هنوز روشن بود. كم كم با نور خورشيد فرو رفته ، ابرها به سرخي افتادند . مادر ياز گل در امتداد شعاع نوري كه از مغرب به طرف مشرق كشيده مي شد و از لاي ابرها به آسمان مي تابيد ، ايستاده بود . به مشرق نگاه مي كرد وانگار انتظار طلوعي ديگر را داشت . نگاهي به يازگل كرد و صورتش را به سوي مشرق چرخاند . در سايه ي اتاق به مادر چشم دوختم . داشت زمزمه مي كرد. اين را از حركات لبها فهميدم . هچنان ايستاده بود و صورتش ازاشك هاي داغ خيس شده بود . من مات و مبهوت شده بودم و نمي دانستم چكار بايد بكنم . مدتي طول كشيد تامادر به خودش آمد. امّا آن شب هيچ حرفي نزد وشب را به صبح رسانديم . صبح به مدرسه رفتم .

دلم نمي آمد درد كشيدن ياز گل را ببينم براي همين دو سه روزي به ديدنش نرفتم . امّا دلم مثل موهاي پريشان در باد بي قراري مي كرد . بعد از پايان كلاس به طرف منزل يازگل به راه افتادم . پاها توان رفتن نداشتند . دل توي دلم نبود . قلبم يك گروپ گروپي مي كرد كه انگار مي خواست از جاكنده شود . به منزلشان رسيدم . حياط درو پيكري نداشت و دور تا دور حياط را با سيم خاردار حصار كرده بودند .

گل جمال را صدا زدم . هوا سرد بود ودر اتاقها را بسته بودند. مادر از اتاق بيرون آمد و باتعارف او وارد اتاق شدم . يازگل باموهاي بافته شده وصورت روشن نشسته بود. لبخندي زد و بلند سلام كرد . ياز گل كه تا چند روز پيش حتّي نا نداشت

چهره ي مادرش هم مثل غنچه اي كه گل داده باشد، باز شده بود. ازگل جمال پرسيدم اين چندروز چه اتّفاقي افتاده كه من بي خبرم . سري تكان داد و انگشتش به سوي مشرق چرخاندوگفت: ” ازاون بايدبپرسي . ” من كه گيج شده بودم هرچه نگاه كردم كسي رانديدم وباتعجب پرسيدم : ” ازكي ؟ ” گل جمال نگاهي به يازگل كردوبعد نگاهش رابه من دوخت وگفت:

” راستش خانم معلم وقتي كوچيك بودم پدربزرگم تار مي زد وصداي خوبي داشت وشعرهاي مختومقلي رامي خواند . عادت داشت درپايان، شعر اهل بيت مختومقلي را بخواند . هروقت به اسم امام رضا كه مي رسيد، اشك درگوشه هاي چشمش حلقه مي شد. من چند بار ديدم . يك روز ازش پرسيدم واون گفت: درجواني چشمانم مثل حوض خون شده بود. درد مي كرد وامانم را بريده بود. يك روزغروب روبه خراسان نشستم وبا تاري كه از پدر بزرگم به ارث رسيده بود، اين شعر را خواندم :

” دنگ دوشلار يانينده بير بي كمالم

عاشقـام ، مجنونام ، شكـسته حالـم

سينه ي خراسـان زواري عالـم

يا امـام رضايه باغيشـلا بيــزنــي ”

(من دربين همسالان خود فردي بي كمال هستم ، عاشق و مجنون و شكسته حالم اي خدا به حرمت امام رضا كه قلب خراسان است و دنيا زوار اوست ما را ببخش )

اينها رو گفتم وگريه كردم.آن شب آرام خوابيدم وازفردا چشمانم روبه بهبودي رفت . چند وقتي طول كشيد امّا خوب شد.

از اون روز به بعد ديگه نه چشم درد گرفتم و نه نور چشمانم كم شد. پدربزرگم مي گفت كه شفاعت امام رضا باعث شد كه خدا نور را به چشمان من برگرداند . ازمن خواست بعدازمرگش هروقت خواستم به يادش باشم ،اين شعر رابخوانم. بعد از مرگ پدر بزرگ هر وقت دلم برایش تنگ می شد، هنگام غروب این شعر رامی خواندم و احساس سبکی می کردم . مریضی یاز گل باعث شده بودکه من پدربزرگ واین شعر را فراموش کنم ، وقتی دستم از همه جا کوتاه شد و امیدم از همه جا بریده شد ، بعد از مجلس دعا و قرآن وقت غروب این شعر رادوباره زمزمه کردم وگفتم كه يا امام رضا من چند سالي هست كه عرض ارادت مي كنم ولي امروز اين شعر را به خاطر شفاي يازگل خواندم .گریه کردم و گفتم که دستم از همه جا کوتاهه . تودیگه جوابم نکن . از خدا بخواه ازمن بی کس ،دخترم را نگیره ، یا زبانم لال اگه بناست مدت کمی زنده بمونه ، حداقل درد نکشه .

اين دفعه با دفعات ديگر خيلي فرق داشت . قبلاً مي خواستم ياد پدر بزرگ را زنده نگه دارم . ولي اين بار شفاي ياز گل را مي خواستم . دلم شكسته بود و اشكم جاري. خانم معلم به خدا تا صبح خواب به چشمم نيامد . با چشم خودم ديدم كه ياز گل تا صبح آرام خوابيد . آن شب با تمام شب هاي

غروب گل جمال روي بهار خواب يازگل را بغل كرده و روی فرش گلدار نشسته بود . یاز گل از همیشه زیباتر شده بود . از صورتش نور می بارید و خودش را به سینه ی مادرش چسبانده بود و گل جمال دست محبّت به سرش می کشید . آفتاب دیگر نای ماندن نداشت .زردی آفتاب دست توی دست زردی پاییز گذاشته بود و گرد ناامیدی می پاشید . نمی دانم چرا ضربان قلبم تند شده بود و این اضطراب از کجا آمده بود . داشت مرا دیوانه می کرد . نمی دانستم چکار کنم . یواش یواش سعی کردم خودم را به آنها نزدیک کنم . دو قدم پیش می گذاشتم و یک قدم پس می کشیدم . خدای من یاز گل چشمانش را بسته بود و تکان نمی خورد . ترسیدم . گل جمال که انگار در عالم دیگر سیر می کرد . سر یازگل را به سینه اش فشار می داد . اشک از گوشه ی چشمانش آرام آرام حرکت می کرد و بر صورت یازگل می افتاد . خواستم جیغ بکشم . دیدم گل جمال زیر لب زمزمه می کند : خدایا شکر، خدایا شکر که این چند ماه امانش دادی تا زجر نکشه . مرگ حقّه اما … بغض امانش نداد . آهسته گریه کرد و بعد نفس عمیقی کشید ، چشمانش را به هم فشار داد و نمی دانم به یاد پدر بزرگ بود یا یازگل که این شعر را زمزمه کرد:

” دنگ دوشلار يانينده بير بي كمالام

عاشقـام ، مجنونام ، شكـسته حالـم

سينه ي خراسـان زواري عالـم

يا امـام رضايه باغيـشـلا بيــزنــي ”

(من دربين همسالان خود فردي بي كمال هستم ، عاشق و مجنون و شكسته حالم اي خدا به حرمت امام رضا كه قلب خراسان است و دنيا زوار اوست ما را ببخش )

مدتی صدای سکوت بر همه جا حکمفرما شد . این صدای جیغ زنی بود که آن سکوت را شکست.

**************************************************

*مختومقلی فراغي: شاعر تركمن اهل سنت در سال ۱۱۱۲ هجری شمسی در شمال شرق گنبد کاووس به دنیا آمد. در سال ۱۱۶۹ ه.ش درگذشت. او را در کنار روستای آق تقه در ۴۰ کیلومتری غرب مراوه‌تپه (شمال شرق استان گلستان) به خاک سپردند. مختومقلی دربرخي از اشعارش با توسل به معصومين ارادت خود را به اهل بيت نشان مي دهد.

یحیی کشاورز / کردکوی

برچسب ها :

این مطلب بدون برچسب می باشد.

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.