کد خبر :55584
البرز گلسان گروه فرهنگ و ادب
اشعار ناصح گلستانی
عیش مدام خواهی از خویشتن سفر کن
دستت رسد عزیزا ! بر ناتوان نظر کن
مغرور علم خویشی؛ مامور امر نفسی
تا می توانی ای جان از نفس خود حذر کن
گم گشته ی معانی از خود خبر ندارد
در خلوت رفیقان گمگشته را خبر کن
خوردی فریب دنیا حال سحر نداری
بی اعتنا بدنیا یک شام را سحر کن
خون می خورم ز دست یاران بی بصیرت
یارب عنایتی بر یاران بی بصر کن
چون می کشم خجالت ز آه دل یتیمان
گویم بخود؛ ” ناصح ” از آهشان حذر کن
شعر مرا بسان اشعار “خواجه حافظ”
راه صفا چو جویی صبح سحر ز بر کن
احمدرضا احمدی
“ناصح گلستانی”
1400/7/12
https://alborzegolestan.ir/?p=55584