- البرز گلستان - http://alborzegolestan.ir -

خاطرات خواندنی جنگ اززبان رزمندگان/ به یاد شهید ضیاء الدین (صابر) کیا / یحیی کشاورز(گلستان/کردکوی)

بمناسبت هفته دفاع مقدس

خاطرات جنگ تحمیلی

خاطره ای مربوط به شهید ضیاء الدین (صابر) کیا

البرز گلستان  مدتی است که با جمعی از دوستان صاحبدل در منطقه عملیاتی اسلام آباد غرب تصمیم گرفته ایم که دشمن درون و برون را رمی کنیم اما چه کنیم که گاهی اوقات شیطنت جوانی گل می کرد و سر شوخی رو باز می کردیم یادم می آید .
همه در نمازخانه جمع شده بودیم . حاج آقایی رو آورده بودند تا برایمان صحبت کند . بهترین وقت چرت زدنمان موقع سخنرانی بود . به زحمت پلکهایم رو باز نگه داشته بودم . نگاهی به اطراف کردم تا شاید خواب از سرم بپرد . صابر رو دیدم مثل بچه آدمها به صحبت حاج آقا گوش می داد . آهسته بهش گفتم : بچه مؤدب شدی ؟! به زور جلوی خنده اش رو گرفت و ادای بچه مثبت ها رو درآورد و گفت : اومدیم جبهه تا تزکیه کنیم و به خدا نزدیک بشیم و …
دیگه به حرفهاش گوش ندادم و توی دلم گفتم : اونهمه هرهر و کرکر کردن و مسخره بازی تو چادر رو فراموش کردی . دیگه خواب امانم نداد . دست رو روی پیشانی گذاشتم و چرتم برد .
با آرنج دست صابر که به پهلویم زده بود از خواب پریدم گفتم : مگه مرض داری . خواب کوفتمان شد . صابر بی اعتنا به حرفهایم گفت : تو رو خدا گوش کن حاج آقا چی میگه ؟
تازه چشمهام گرم شده بود . خوابه عجب کیفی داشت . اما صابر هر دفعه به بهانه ای بیدارم می کرد . گوش دادم دیدم حاج آقا می گه : بله عزیزان همانجوری که عرض کردم عالم برزخ تا قیامت برای شهید بسیار کوتاه است . وقتی کسی شهید می شود ، حوری بهشتی را می بیند ، دست در گردن او می اندازد ، گردنبند حوری پاره می شود ، تا این شهید دانه های گردنبند را جمع کند . عالم قیامت برپا می شود .
صابر در گوشم آهسته گفت : حال کردی ! از خونه و زندگی زدیم تا بیایم اینجا شهید بشیم ، بعد بریم دونه های تسبیح جمع کنیم .
از اون به بعد صابر هر وقت خبر شهادت کسی را می شنید می گفت : فلانی رفته دونه های تسبیح جمع کنه و این ورد زبانش شده بود .
مدت ها بود از صابر خبر نداشتم . از منطقه به خونه برگشتم . اول کوچه شان ، پارچه ای خبر از شهادت ضیاء الدین ( صابر ) کیا را می داد .
باورم نمی شد . بغض کرده بودم . راهی گلزار شهدا شدم وقتی به مرقد پاکش رسیدم نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم و بهش گفتم : تو هم رفتی دانه های تسبیح جمع کنی !
اما خنده هام طولی نکشید و احساس کردم بدنم روی پاهایم سنگینی می کند . کنار قبرش نشستم به عکسش زل زدم در حالی که چشمانم مثل غروب خورشید قرمز شده بود .

یحیی کشاورز

0 [1]
0 [1]