- البرز گلستان - http://alborzegolestan.ir -

قصه زیبا و خواندی یازگل/ اثریحیی کشاورز گلستان- کردکوی

(یاز گل)

البرز گلستان /از راه مدرسه یکراست به خانه یاز گل رفتم. مادر یاز گل با تعدادی اززنان همسایه در حیاط منزل بساط پخت و پز راه انداخته بودند و ” ال اوناش ” درست می کردند . آشی که عطرش در فضای خانه پیچیده بود. مادر به خاطر بیماری دخترش یازگل ، زنان روستا را دعوت کرده بود تا یکی قرآنی بخواند وبرای سلامتی دخترش دعایی بکند وبقیه هم باگفتن آمین آرزوی سلامتی برای دخترش بکنند . اتاق ها و سکّوی خانه با فرش ها وپشتی های ترکمنی مثل باغ پرازنقش ونگار شده بود . باهمه سلام و علیکی کردم و خواستم کمک کنم که مادر یاز گل اجازه نداد و گفت : ” خانم معلم یاز گل تنها تواتاق نشسته شما تشریف ببرید توی اتاق .” قبول کردم وبه اتاق رفتم.

یازگل دانش آموز کلاس اول من بود. سه ماه بود که از سال تحصیلی می گذشت واوبه اندازه سه سال لاغر شده بود. یادم هست روز اول مدرسه دختری قد کوتاه با صورتی سفید و چشمان بادامی و دماغ کوچک و موهای بافته شده ،آنقدر نمکین صحبت می کرد که توجه هر تازه واردی را به خودش جلب می کرد. کم کم طراوت این گل بهاری به زردی گرایید . روز به روز لاغر و لاغر تر می شد . اولش فکر می کردند سردردی یا سرما خوردگی یا شکم درد ساده هست ،امّا این وضع یک ماهی طول کشید. یاز گل دیگر نمی توانست مرتّب به مدرسه بیاید .من گاه گاهی بعداز مدرسه به سراغش می رفتم و احوالی ازاو می پرسیدم . یکی دوباربه مادر یازگل گفتم عموی من دکتر متخصص هست بیایازگل راببریم پیش اون . امـّا قبول نکرد . می گفت: بااین اوضاع باید پول داشته باشی تا بتوانی دوا درمان کنی.امیدم به خداست براش دعا می کنم دکتر محل هم براش دارو نوشته . من به دلم برات شده ان شاءالله خوب می شه .

تا این که یکی از این روزها بعد از مدرسه به منزلشان رفتم . یاز گل روی پلّه نشسته بود و علف را به سوی بز کوچکش که اطراف حیاط می پلکید، گرفته بود و بزش را صدا می زد . بز به طرفش می آمد و علف تازه را بو می کرد . یازگل سرش را در بغل می گرفت و روی صورت و لب ودهانش دست می کشید. بز خودش را بزور از دست او نجات می داد و باز در اطراف حیاط علف ها و برگ درختان را بو ومزمزه می کرد .

مادرش ، گل جمال، روی سکّو نشسته بود وباچشمان نگران به دخترش که صورتش رنگ سفال شده بود نگاه می کرد . دخترش مثل برفی که آفتاب دیده باشد ، ذرّه ذرّه جلوی چشمان مادر آب می شد و کاری از دست او ساخته نبود . تاچشمش به من افتاد، بلند شد. امّا قبل از اینکه حرفی بین ما رد و بدل شود ، بغضی که بیخ گلویش را گرفته بود ، اجازه حرف زدن نداد. بغض ترکید و بنا کرد به هق هق گریه کردن .

نمی دانستم دلم برای یازگل بیشتر می سوزد یا گل جمال . دستانش را توی دستم گرفتم وبعد بغلش کردم سعی کردم آرامش کنم ، گفتم : ” با گریه کردن که کاری درست نمی شه . گل جمال یازگل داره جلوی چشمانت پرپر می شه . اگر مایل باشی امروز عصر یاز گل را ببریم مطب . اگر عکسی یا آزمایشی هم نوشت شب منزل ما می مانیم و صبح عکس وآزمایش را انجام می دهیم . تا علت بیماری معلوم بشه.نگران پولش هم نباش من بهت قرض می دم هروقت داشتی به من پس بده . از مدرسه هم یکی دو روزی مرخصی گرفتم .” گل جمال اول تعارف کرد ولی وقتی سرفه های مکرر یاز گل رادید که نای نفس کشیدن به او نمی داد و مجبور می شد اورا در بغل نگه دارد تاسرفه هایش بند بیاید ویا دردی که شب تا صبح مادر و بچـّه رابیدار نگه می داشت باعث شد قبول کند . مرا بغل کرد و بوسید و گفت : ” خانم معلم تو را به خدا کاری کن. تنها دخترم جلوی چشمانم دارد آب می شود و از دست می رود .” باگریه ی گل جمال ، دماغم تیر کشید و برای همدلی با او چند قطره اشک از گوشه ی چشمانم سرازیر شد.

عصری به مطب رفتیم . عمو هنوز نیامده بود . بعضی از صندلی ها هنوز خالی بود . منشی عمو دختر تازه واردی بود و مرا نمی شناخت . از من پرسید که قبلاً وقت گرفته ایم یا نه . اگر وقت قبلی نداریم ، امروز همه ی وقت دکتر پر است. غم توی صورت گل جمال دوید . تا خواستم به منشی جواب بدهم ، عمو وارد مطب شد . سلام علیکی کردیم و مرا به منشی تازه اش معرفی کرد . بعد به اتاق کارش رفت. منشی گاه گاهی لبخندی می زد و سعی می کرد سر صحبت را با من باز کند . چند دقیقه گذشت .

منشی به دفتر کار عمو رفت و برگشت . رو به من کرد و گفت : ” خانم بفر مایید.” وهمان جا آنقدر ایستاد تا ما وارد اتاق عمو شدیم. بقیّه مریض ها هم اعتراضی نکردند . شاید به این وضع عادت کرده بودند.

عمو متخصص بیماری های عفونی بود .یاز گل را خوب معاینه کرد. عادت عمو این بود که خوب مریض را معاینه کند و بابام می گفت که عموت از بچّگی کنجکاو و دقیق بود و هر موجود زنده گیرش می آمد دوست داشت دل و روده اش را بیرون بریزد. برای همین دکتر شد. عمو بعد از معاینه عکس و آزمایش نوشت .فردا صبح زود رفتیم عکس و آزمایش گرفتیم و جواب تا عصری آماده شد .

  عمو با تعجب به آزمایش نگاه کرد. در عمق نگاهش فهمیدم که اتفاق بدی افتاده .  بعد آزمایش دیگری نوشت تا از آزمایشگاه دیگری آزمایش بگیریم . امّا مثل اینکه باز هم جواب آزمایش همان بود، این را می شد ازچهره ی عمو فهمید . مرا به کناری کشید و   گفت :” گل آرا، این بیمار احتمالاً مشکل خونی داره ، باید به مراکز درمانی پیشرفته مراجعه کنه . ” آرام وباتعجب گفتم : ” مشکل خونی.” و عمویم سری تکان داد و گفت : ” آزمایش ها اینو میگن . امّابرای اطمینان باید از مغز استخوانش نمونه برداری بشه. فقط به مادرش بگو باید برای درمان به تهران برن .”  بردن یاز گل به تهران وخرج دوا و درمان برای زنی تنها که حتـّی در قوت روزانه اش مانده کار سختی بود .

امروز مادر یازگل این بساط را راه انداخته بود تاشاید تسکینی یاتسلّایی باشد . چون می دانست دراین شرایط کاری ازدست اوساخته نیست . وارد اتاق شدم دخترکی لاغر که پوست بر استخوانش زار می زد گوشه ی اتاق دراز کشیده بود . دیگر از موهای بافته شده خبری نبود. موهای درهم او روی بالش پهن شده بود. تکانی خورد تا پا شود. امّا آن بدن لاغر واستخوانی برایش مثل وزنه ی سنگینی می نمود که قدرت بلند کردن آن رانداشت . آهسته کنارش نشستم صورتش را بوسیدم و اجازه دادم راحت دراز بکشد . دردی که توی دلش بخار شده بود، دور چشمانش حلقه شدو ازگوشه ی چشمانش سرازیر شد .

بادستهایم اشک ها را پاک کردم لبخندی زدم و گفتم :” دختر خوب تو نباید گریه کنی . توخوب می شی . مطمئن باش که خوب می شی .”

نگاهی خوش باورانه به من کرد. مثل نگاه همه ی بچّه های معصوم کلاس اولی که حرف معلّم را وحی مُنزل می دانند و گفت : ” خانم معلم مطمئنی من خوب می شم .” سری تکان دادم و گفتم : ” آره دخترم ، مطمئنم . ” یاز گل آرام گرفت . اصلاً میل به غذا نداشت. سوپی که کنارش گذاشته بودند باقاشق آرام آرام به او دادم . از من خواست آن شب پیشش بمانم ومن هم قبول کردم .

غروب شده بود . آفتاب فرو رفته بود، ولی افق هنوز روشن بود. کم کم با نور خورشید فرو رفته ، ابرها به سرخی افتادند . مادر یاز گل در امتداد شعاع نوری که از مغرب به طرف مشرق کشیده می شد و از لای ابرها به آسمان می تابید ، ایستاده بود . به مشرق نگاه می کرد وانگار انتظار طلوعی دیگر را داشت . نگاهی به یازگل کرد و صورتش را به سوی مشرق چرخاند . در سایه ی اتاق به مادر چشم دوختم . داشت زمزمه می کرد. این را از حرکات لبها فهمیدم . هچنان ایستاده بود و صورتش ازاشک های داغ خیس شده بود . من مات و مبهوت شده بودم و نمی دانستم چکار باید بکنم . مدتی طول کشید تامادر به خودش آمد. امّا آن شب هیچ حرفی نزد وشب را به صبح رساندیم . صبح به مدرسه رفتم .

دلم نمی آمد درد کشیدن یاز گل را ببینم برای همین دو سه روزی به دیدنش نرفتم . امّا دلم مثل موهای پریشان در باد بی قراری می کرد . بعد از پایان کلاس به طرف منزل یازگل به راه افتادم . پاها توان رفتن نداشتند . دل توی دلم نبود . قلبم یک گروپ گروپی می کرد که انگار می خواست از جاکنده شود . به منزلشان رسیدم . حیاط درو پیکری نداشت و دور تا دور حیاط را با سیم خاردار حصار کرده بودند .

گل جمال را صدا زدم . هوا سرد بود ودر اتاقها را بسته بودند. مادر از اتاق بیرون آمد و باتعارف او وارد اتاق شدم . یازگل باموهای بافته شده وصورت روشن نشسته بود. لبخندی زد و بلند سلام کرد . یاز گل که تا چند روز پیش حتّی نا نداشت

چهره ی مادرش هم مثل غنچه ای که گل داده باشد، باز شده بود. ازگل جمال پرسیدم این چندروز چه اتّفاقی افتاده که من بی خبرم . سری تکان داد و انگشتش به سوی مشرق چرخاندوگفت: ” ازاون بایدبپرسی . ” من که گیج شده بودم هرچه نگاه کردم کسی راندیدم وباتعجب پرسیدم : ” ازکی ؟ ” گل جمال نگاهی به یازگل کردوبعد نگاهش رابه من دوخت وگفت:

” راستش خانم معلم وقتی کوچیک بودم پدربزرگم تار می زد وصدای خوبی داشت وشعرهای مختومقلی رامی خواند . عادت داشت درپایان، شعر اهل بیت مختومقلی را بخواند . هروقت به اسم امام رضا که می رسید، اشک درگوشه های چشمش حلقه می شد. من چند بار دیدم . یک روز ازش پرسیدم واون گفت: درجوانی چشمانم مثل حوض خون شده بود. درد می کرد وامانم را بریده بود. یک روزغروب روبه خراسان نشستم وبا تاری که از پدر بزرگم به ارث رسیده بود، این شعر را خواندم :

” دنگ دوشلار یانینده بیر بی کمالم

عاشقـام ، مجنونام ، شکـسته حالـم

سینه ی خراسـان زواری عالـم

یا امـام رضایه باغیشـلا بیــزنــی ”

(من دربین همسالان خود فردی بی کمال هستم ، عاشق و مجنون و شکسته حالم ای خدا به حرمت امام رضا که قلب خراسان است و دنیا زوار اوست ما را ببخش )

اینها رو گفتم وگریه کردم.آن شب آرام خوابیدم وازفردا چشمانم روبه بهبودی رفت . چند وقتی طول کشید امّا خوب شد.

از اون روز به بعد دیگه نه چشم درد گرفتم و نه نور چشمانم کم شد. پدربزرگم می گفت که شفاعت امام رضا باعث شد که خدا نور را به چشمان من برگرداند . ازمن خواست بعدازمرگش هروقت خواستم به یادش باشم ،این شعر رابخوانم. بعد از مرگ پدر بزرگ هر وقت دلم برایش تنگ می شد، هنگام غروب این شعر رامی خواندم و احساس سبکی می کردم . مریضی یاز گل باعث شده بودکه من پدربزرگ واین شعر را فراموش کنم ، وقتی دستم از همه جا کوتاه شد و امیدم از همه جا بریده شد ، بعد از مجلس دعا و قرآن وقت غروب این شعر رادوباره زمزمه کردم وگفتم که یا امام رضا من چند سالی هست که عرض ارادت می کنم ولی امروز این شعر را به خاطر شفای یازگل خواندم .گریه کردم و گفتم که دستم از همه جا کوتاهه . تودیگه جوابم نکن . از خدا بخواه ازمن بی کس ،دخترم را نگیره ، یا زبانم لال اگه بناست مدت کمی زنده بمونه ، حداقل درد نکشه .

این دفعه با دفعات دیگر خیلی فرق داشت . قبلاً می خواستم یاد پدر بزرگ را زنده نگه دارم . ولی این بار شفای یاز گل را می خواستم . دلم شکسته بود و اشکم جاری. خانم معلم به خدا تا صبح خواب به چشمم نیامد . با چشم خودم دیدم که یاز گل تا صبح آرام خوابید . آن شب با تمام شب های

غروب گل جمال روی بهار خواب یازگل را بغل کرده و روی فرش گلدار نشسته بود . یاز گل از همیشه زیباتر شده بود . از صورتش نور می بارید و خودش را به سینه ی مادرش چسبانده بود و گل جمال دست محبّت به سرش می کشید . آفتاب دیگر نای ماندن نداشت .زردی آفتاب دست توی دست زردی پاییز گذاشته بود و گرد ناامیدی می پاشید . نمی دانم چرا ضربان قلبم تند شده بود و این اضطراب از کجا آمده بود . داشت مرا دیوانه می کرد . نمی دانستم چکار کنم . یواش یواش سعی کردم خودم را به آنها نزدیک کنم . دو قدم پیش می گذاشتم و یک قدم پس می کشیدم . خدای من یاز گل چشمانش را بسته بود و تکان نمی خورد . ترسیدم . گل جمال که انگار در عالم دیگر سیر می کرد . سر یازگل را به سینه اش فشار می داد . اشک از گوشه ی چشمانش آرام آرام حرکت می کرد و بر صورت یازگل می افتاد . خواستم جیغ بکشم . دیدم گل جمال زیر لب زمزمه می کند : خدایا شکر، خدایا شکر که این چند ماه امانش دادی تا زجر نکشه . مرگ حقّه اما … بغض امانش نداد . آهسته گریه کرد و بعد نفس عمیقی کشید ، چشمانش را به هم فشار داد و نمی دانم به یاد پدر بزرگ بود یا یازگل که این شعر را زمزمه کرد:

” دنگ دوشلار یانینده بیر بی کمالام

عاشقـام ، مجنونام ، شکـسته حالـم

سینه ی خراسـان زواری عالـم

یا امـام رضایه باغیـشـلا بیــزنــی ”

(من دربین همسالان خود فردی بی کمال هستم ، عاشق و مجنون و شکسته حالم ای خدا به حرمت امام رضا که قلب خراسان است و دنیا زوار اوست ما را ببخش )

مدتی صدای سکوت بر همه جا حکمفرما شد . این صدای جیغ زنی بود که آن سکوت را شکست.

**************************************************

*مختومقلی فراغی: شاعر ترکمن اهل سنت در سال ۱۱۱۲ هجری شمسی در شمال شرق گنبد کاووس به دنیا آمد. در سال ۱۱۶۹ ه.ش درگذشت. او را در کنار روستای آق تقه در ۴۰ کیلومتری غرب مراوه‌تپه (شمال شرق استان گلستان) به خاک سپردند. مختومقلی دربرخی از اشعارش با توسل به معصومین ارادت خود را به اهل بیت نشان می دهد.

یحیی کشاورز / کردکوی

0 [1]
0 [1]